شناسهٔ خبر: 72648 - سرویس فرهنگ
نسخه قابل چاپ منبع: باشگاه خبرنگاران جوان

روضه حضرت على اكبر(ع) در بیان شهید مطهری

محرم/1 فرمود:در عالم خواب صداى هاتفى به گوشم رسيد كه گفت:«القوم يسيرون و الموت تسير بهم‏»اين قافله دارد حركت مى‏‌كند ولى مرگ است كه اين قافله را حركت مى‏‌دهد.

به گزارش نماینده به نقل از  باشگاه خبرنگاران،ما بچه‏‌هايمان را دوست داريم.آيا حسين بن على عليه السلام بچه‏ هاى خود را دوست نداشت؟!مسلما او بيشتر دوست داشت. ابراهيم خليل اين طور نبود كه كمتر از ما اسماعيلش را دوست داشته باشد،خيلى بيشتر دوست داشت‏به اين دليل كه از ما انسانتر بود و اين عواطف،عواطف انسانى است.

او انسانتر از ما بود و قهرا عواطف انسانى او هم بيشتر بود.حسين بن على عليه السلام هم بيشتر از ما فرزندان خود را دوست مى‏‌داشت اما در عين حال او خدا را از همه كس و همه چيز بيشتر دوست مى‏‌داشت،در مقابل خداوند و در راه خدا هيچ كس را به حساب نمى‏‌آورد.

نوشته‌‏اند ايامى كه ابا عبد الله عليه السلام به طرف كربلا مى‏آمد، همه خانواده‌‏اش همراهش بودند. واقعا براى ما قابل تصور نيست. وقتى انسان مسافرتى مى‌‏رود و بچه كوچكى همراه دارد،يك مسؤوليت طبيعى در مقابل او احساس مى‏‌كند و دائما نگران است كه چطور مى‌‏شود؟

نوشته‌‏اند همين طور كه حركت مى‏‌كردند،ابا عبد الله عليه السلام خوابشان گرفت و همان طور سواره سر روى قاشه اسب(به اصطلاح خراسانيها) [يا] قربوس زين گذاشت. طولى نكشيد كه سر را بلند كرد و فرمود:«انا لله و انا اليه راجعون‏» (۱) .تا اين جمله را گفت و به اصطلاح كلمه‏ «استرجاع‏» را به زبان آورد، همه به يكديگر گفتند اين جمله براى چه بود؟ آيا خبر تازه‏اى است؟ فرزند عزيزش، همان كسى كه ابا عبد الله عليه السلام او را بسيار دوست مى‌‏داشت و اين را اظهار مى‏‌كرد، و علاوه بر همه مشخصاتى كه فرزند را براى پدر محبوب مى‏كند،خصوصيتى باعث محبوبيت‏ بيشتر او مى‌‏شد و آن شباهت كاملى بود كه به پيغمبر اكرم صلى الله عليه و آله داشت-حال چقدر انسان ناراحت مى‏‌شود كه چنين فرزندى در معرض خطر قرار گيرد!-يعنى على اكبر جلو مى‏‌آيد و عرض مى‏‌كند:«يا ابتا لم استرجعت؟» چرا «انا لله و انا اليه راجعون‏» گفتى؟

فرمود:در عالم خواب صداى هاتفى به گوشم رسيد كه گفت:«القوم يسيرون و الموت تسير بهم‏»اين قافله دارد حركت مى‏‌كند ولى مرگ است كه اين قافله را حركت مى‏‌دهد. اين طور از صداى هاتف فهميدم كه سرنوشت ما مرگ است، ما داريم به سوى سرنوشت قطعى مرگ مى‏‌رويم. [على اكبر سخنى مى‏گويد] درست نظير همان حرفى كه اسماعيل عليه السلام به ابراهيم عليه السلام مى‏‌گويد (۲) .

گفت: پدرجان! «اولسنا على الحق؟» مگر نه اين است كه ما بر حقيم؟ چرا فرزند عزيزم. وقتى مطلب از اين قرار است، ما به سوى هر سرنوشتى كه مى‏‌رويم برويم، به سوى سرنوشت مرگ يا حيات تفاوتى نمى‏‌كند. اساس اين است كه ما روى جاده حق قدم مى‏‌زنيم يا نمى‏زنيم. ابا عبد الله عليه السلام به وجد آمد، مسرور شد و شكفت. اين امر را انسان از اين دعايش مى‏‌فهمد كه فرمود: من قادر نيستم پاداشى را كه شايسته پسرى چون تو باشد بدهم. از خدا مى‏‌خواهم: خدايا! تو آن پاداشى را كه شايسته اين فرزند ست‏به جاى من بده(جزاك الله عنى خير الجزاء).

به چنين فرزندى،چقدر پدر مى‏خواهد در موقع مناسبى خدمتى بكند،پاداشى بدهد؟حالا در نظر بياوريد بعد از ظهر عاشوراست. همين جوان در جلوى همين پدر به ميدان رفته است و شهامتها و شجاعتها كرده است، مردها افكنده است، ضربتها زده و ضربتها خورده است.

در حالى كه دهانش خشك و زبانش مثل چوب خشك شده است، از ميدان بر مى‏گردد. در چنين شرايطى-و من نمى‏دانم،شايد آن جمله‏‌اى كه آن روز پدر به او گفت ‏يادش بود - مى‏آيد از پدر تمنايى مى‏‌كند: «يا ابه!العطش قد قتلنى و ثقل الحديد اجهدنى فهل الى شربة من الماء سبيل؟» پدرجان! عطش و تشنگى دارد مرا مى‏‌كشد،سنگينى اين اسلحه مرا سخت‏ به زحمت انداخته است، آيا ممكن است‏ شربت آبى به حلق من برسد تا نيرو بگيرم و برگردم و جهاد كنم؟ جوابى كه حسين عليه السلام به چنين فرزند رشيدى مى‏‌دهد اين است: فرزند عزيزم! اميدوارم هر چه!۲۲۷ زودتر به فيض شهادت نايل شوى و از دست جدت سيراب گردى.

و لا حول و لا قوة الا بالله العلى العظيم.
پى‏‌نوشت‏ها:

۱) بقره/۱۵۶.

۲) وقتى ابراهيم عليه السلام به اسماعيل عليه السلام مى‏گويد:فرزندم!مكرر در عالم رؤيا مى‏بينم و اين طور مى‏فهمم كه ديگر رؤياى عادى نيست‏بلكه يك وحى است و من از طرف خدا مامورم سر تو را ببرم(ابراهيم به فلسفه اين مطلب آگاه نيست ولى يقين كرده است كه امر خداست)،اين فرزند چه مى‏گويد؟آيا مثلا گفت:بابا!خواب است،اگر خواب مردن كسى را ببينيد عمرش زياد مى‏شود،ان شاء الله عمر من زياد مى‏شود؟نه،گفت: يا ابت افعل ما تؤمر ستجدنى ان شاء الله من الصابرين (صافات/۱۰۲)پدر!همينكه اين مطلب از ناحيه خدا رسيده و وحى و امر خداست كافى است، ديگر سؤال ندارد.

وقتى ابراهيم مى‏خواهد سر اسماعيل را ببرد،به او وحى مى‏شود. فلما اسلما و تله للجبين.و ناديناه ان يا ابراهيم.قد صدقت الرؤيا (صافات/۱۰۳-۱۰۵)ابراهيم!ما نمى‏خواستيم كه سر فرزندت را ببرى.

هدف ما آن نبود.در آن كار فايده‏اى نبود.هدف اين بود كه معلوم شود شما پدر و پسر در مقابل امر خدا چقدر تسليم هستيد،تا كجا حاضريد امر خدا را اطاعت كنيد.اين تسليم و اطاعت را هر دو نشان داديد:پدر تا سر حد قربانى دادن،و پسر تا سر حد قربانى شدن.ما بيشتر از اين نمى‏خواستيم.سر فرزندت را نبر.

نظر شما